پِرومِتِئوس



"به انگیزه پیروزی به پیش رفتن، نتیجه ای جز شکست ندارد، با در نظر داشتن شکست است که احتمال پیروزی وجود دارد"
این جمله را به شکل‌های مختلف از زبان اشخاص و مشاهیر مختلفی شنیده‌ام. مونتنی؛جوان لیتل‌وود و الخ.  اما هرچه می‌خواهم به اصطلاح‌شان "با احتمال شکست" به پیش بروم، تنها به بازی بچه گانه‌ای می‌رسم؛ که انگار سطحی از اعماق من احتمال شکست می‌دهد اما دقیقا یک سطح عمیقتر از آن به او می‌خندد. چرا که از پیروزی مطمئن است. اینکه کلی‌گویی می‌کنم علتش آنست که این پدیده درباره‌ی همه موضوعات و مقوله‌های مختلف زندگی‌ام تثبیت شده. گویی تنها برای اینکه لفظ آقای مونتنی و خانم لیتل‌وود و امثالهم شهید نشود، این سطحِ سطحیِ کاذب را به وجود آورده‌ام تا به کار خودم مهر تایید همه‌جانبه بزنم. یک سطحِ عمیق تر ، در واقع عمیق‌ترین سطح هم از آن پایین‌ها همیشه فریاد پوچی می‌زند. یک دارالمجانین بالذات!


شاید چندماهی می‌شود که درست ننوشته ام. نوشتن برایم به مثابه مقابله است و من مدتی است انگار درگیر گیر و دار فرار از مغز و روان درونی خودم بوده‌ام. شایدهم نه، نمیدانم. اما امشب عمیقا به مرگ و مفهوم‌ش می‌اندیشم. نه به معنایی هراسناک. به معنایی که ژروم ساوارای در آخر نمایش شگفت‌انگیز "رابینسن کروزوئه" در سیرک بزرگ جادویی‌اش، وقتی که شخصیت اصلی نمایش (رابینسن) پس از  کوشش فروان برای رهایی از جزیره‌ای که در آن زندانی شده بود، بالاخره فرصت می‌یابد تا جزیره را ترک کند؛ اما تصمیم می‌گیرد که در جزیره بماند؛ چرا که تنهایی را به نوش و خوشی تمدن ترجیح می‌دهد. ناگهان خود کارگردان(ساواری) وارد می‌شود و از چمدانش یک خرگوش سفید بیرون می‌آورد و می‌گوید: " چه چیز می‌تواند تنها تر از یک خرگوش در مقابل هشتصد نفر آدم باشد؟ مشکل تنهایی را ظرف چند ساعت نمی‌توان حل کرد. بله! مسئله مرگ است. شاید چند نفر از شما امشب پس از این نمایش بمیرید. وقتی به مرگ می‌اندیشم ، یک مسئله بزرگ است. پس امشب وقتی به خانه‌هایتان بازگشتید و در جلوی آئینه ایستادید، شما هم می‌توانید سیرک جادویی خود را داشته باشید. وقتی که رو به روی آئینه می‌خندید (دراینجا ساواری با لبخندش دندانهایش را نشان می‌دهد) بخشی از اسکلت خود را می‌بینید. مرگ در همانجا حضور دارد. "

تصور مرگ شاید در نگاه اول هراس آور باشد اما اگر اندکی به آن فرصت بدهیم از شدت هراسش می‌کاهد. مرگ غایت زندگی ماست و تمام زندگی مسیر آن. گوشه چشمی به آن داشتن نه تنها تار دیدن جهان نیست، بلکه واقع نگرانه ترین دیدگاهیست که می‌توان به گیتی داشت. اگر بگویند که دو ماه دیگر خواهیم مرد ، مطمئنا سبک زندگی‌مان را عوض می‌کنیم و شاید به کارهایی بپردازیم که هیچ وقت جرات فکر کردن به آن ها را نداشتیم. زندگی در لحظه شاید نشدنی ترین شعاری است که هر ناصحی در گوش ما فرو می‌کند. آن هم با این وضعیت مدنی جامعه‌مان. یا در پی شادی از دست رفته‌ی سالیان دوریم، و یا در وحشت سالیانی که در پیش رو خواهد آمد. داشتن گوشه چشمی به مرگ، شاید اندوه پیش رو و فانتزی گذشته را کمرنگ تر کند و کمی با فضای حال حاضر مانوس مان کند. درست مثل آن لبخندِ دندان نمای ژروم ساواری و ربط دادن دندان هایی که از خنده دیده می‌شوند، به مرگ. مرگ در همه جا حضور دارد. حتی در شاد ترین لحظه، در لبخند. پس چرا به آن ننگریم و چرا نادیده‌اش بگیریم؟


جاشوا سر صبح که میشه خسته از خوابی که اصلا عمیق نبوده بیدار میشه. چه بیدار شدنی! اون اصلا انگار خواب نبوده، وقتی بیدار میشه هیچ احساسی از ریست شدن درش دیده نمیشه. جاشوا زمان بچگیشو یادشه که وقتی میخوابید ، سرصبح انگار کل سیستمشو رفرش کرده بودند اما از چند سال قبل دیگه این حس هیچوقت بهش دست نداد . کلی کار کرد برای همین قضیه. کلی چیز میز مختلف خورد. از گیاهی گرفته تا صنعتی، از توصیه های پزشک گرفته یا توصیه های یه مرد میانسالِ هیپی توی مترو. به توصیه همه گوش کرد. اوایل واقعا ذهنش مشغول بود اما به جایی رسید که دیگه دید نمیتونه به این رویه ادامه بده و واقعا از ته دلش میخواست که دیگه نهایت تلاششو بکنه برای اینکه یکم بیشتر بتونه بخوابه . هیچ وقت فکر نمیکرد خواب که یه مسئله ساده برای همه‌س، برای اون انقدر سخت بشه. به جایی رسیده بود که براش واقعا سوال شده بود که مردم چجوری میگن داشتم فلان کارو انجام میدادم و خوابم برده بود. مگه میشه آدم خوابش ببره، اونم حین انجام یه کار؟ جاشوا همیشه کلی زور میزد تا یکم خوابش ببره. با قرص های رنگ و وارنگی که همشونو خیلی خوشگل روی میز، کنار پنجره اتاقش چیده بود. اون میز زیباترین لحظات زندگیشو ساخته. تقریبا زندگی بدون اون میز براش ناممکنه. وقتی پشت اون میز میشینی منظره پنجره رو میبینی ، پنجره ای رو به شهر. خونه اش تقریبا طبقه شونزده است و دور و برشون پر از آپارتمان های بلند و کوتاهه. اما جاشوا یه شانس آورده اونم اینکه بین دو تا آپارتمان روبرویی، یه شکافی هست، از پشت میزش اون شکاف رو با دستاش اندازه گرفته، انگشت شست و انگشت اشاره‌اش رو که اطراف اون شکاف میذاره ، تقریبا یه چند سانتی متر شکاف میبینه . جاشوا شبایی که حتی به زور قرص خوابش نمیبره پشت میزش میشینه و به اون شکاف خیره میشه . فقط خیره میشه و افسار ذهنشو رها میکنه و میذاره هرچی میخواد پشت سرهم بیاد . یه چیزی اما درست نیست . اون وقتایی که بیداره زمان رو حس نمیکنه، چند ساعت براش مثل چند ثانیه میگذره ، چند روز براش مثل چند ساعت میمونه. حتی وقتی به دیروز فکر میکنه میبینه 10 سال از دیروز گذشته. اما وقتایی که سعی میکنه بخوابه یا وقتایی که چند ساعت خوابش میبره ، وقتی دوباره به ساعتش نگاه میکنه میبینه نهایتا چند دقیقه گذشته. از شدت بی خوابی این چند سال خاطراتش باهم قاطی شدند. بعضی چیزها رو نمیتونه به یادش بیاره و بعضی چیزها رو به اشتباه به یادش میاره. مثل اون خاطره سفر کوهستانی که با ذوق و شوق داشت برای دوستش، جکی، تعریف میکرد و بعد از اون همه تعریف و تشریح خاطره ، جکی بهش گفت اون موقع هنوز منو تو باهم دوست نبودیم، اون سفرو با مارسلو رفته بودی.

" آه مارسلو! چقدر دلم براش تنگ شده. اونم سر همچین چیزی از دستم ناراحت شد . داشتم یه خاطره ای که باهم بودیم رو براش تعریف میکردم و قولی که توی اون خاطره به هم داده بودیم رو براش یادآوری میکردم اما بعد از تموم شدن حرفام مارسلو گفت که اون نبوده . جکی هم ناراحت شد. صبح بود. ده دقیقه پیش. اما الان شبه. باید قرصهام رو بخورم و برگردم به تلاش های نافرجام نخوابیدنم ادامه بدم. جکی هیچوقت از دستم ناراحت نمیشد. اما از صبح ندیدمش."

برای جاشوا فقط یک روز گذشته اما نمیدونه که مارسلو و جکی 10 سال پیش توی یه تصادف کشته شدند. حتی یادش نمیاد که اونا دیگه پیشش نیستن . نه که به خاطر از دست دادن اونا به این روز افتاده باشه، نه ، این فراموشی ها از سر بیخوابی‌شه. خاطرات در هم ترکیب میشن، مثل چند تا سیروپ میمونن، وقتی بیخواب میشی انگار همه ی سیروپ های دنیا باهم ریخته میشن توی یه ظرف، و به هم زده میشن، به هم زده میشن تا تبدیل به یک مخلوط ناهمگن بشن. هیچ وقت نمیتونی بفهمی وقتی با انگشت یک قسمت از اون ترکیب رو برمیداری، مزه کدوم یکی رو داری میچشی، چون هر انگشتی که بزنی ، چند تا سیروپ همزمان میچسبن به انگشتت. خاطرات هم همینطورن. حتی اگر بعد از چند سال درمان بشه بیخوابیت، بازهم دیگه هیچوقت نمیتونی اون خلوص سیروپ ها رو داشته باشی. سیروپ ها دیگه هیچ وقت مثل اولشون نمیشن.

جاشوا با تراپیستش م میکنه، خیلی اوقات شده که درباره بیخوابیش حرف بزنه و اونم یک سری حرفایی زده که جاشوا جوابی براشون نداشته و از سر مبهم گویی فکر کرده لابد هنوز آمادگیشو نداره. جاشوا فکر میکنه آمادگی  تحلیل حرفهای تراپیست رو نداره و این خیلی براش جذابه. دوست داره بیشتر بدونه و بیشتر گیج بشه. شاید اینها همه یه زاویه دید جدیدی باشند، و بتونه از لابلای اینها چیز جدیدی پیدا کنه.اما الان یک روزه که جاشوا درست نخوابیده. شایدم 10 سال. شایدم بیشتر.


نگاه به گذشته به مثابه غم و رنج و اندوه برای کارهایی که انجام داده ای یا حسرت خوردن برای یک سری پروژه هایی که قبلا داشته‌ای، اگر به قصد بازآموزی و مرور آن تجربه و فواید و ضرراتش باشد که هیچ؛ اما اگر صرفا به شکل غم و ناله باشد نشان از سبک مغزی تو و پوچ بودن دیدگاه و نگاهت به دنیا دارد. یادآوری مدام آن هم در استوری و اینستاگرام هم برای ما لطفی ندارد. لابد مشکل از اینستاگرام است که دراین نسخه های اخیرش پست های قدیمی مربوط به گذشته را به تو یادآوری می‌کند. اما نه قطعا این طور نیست.جدای این ویژگی اینستاگرام هم اگر کمی به قبلتر نگاه کنیم همچین چیزی را می‌بینیم. چیزی مثل افتخار کردن به دوران هخامنشیان و پادشاهان باستانی‌مان؛ که خب این یکی ملموس است و فراگیر و مشکل بتوان میلیون ها مثال واضح دیگر زد که هم من بشناسم هم شما.
نه، لابد مشکل از حماقت است.


خیلی حرف‌ها برای گفتن دارم اما مهم ترین حرفم فعلا بر سر اینست که مگر می‌شود انسان برخوردش با ت نباشد؟ آن‌هم در این زمان و در این قرن. تک تک ابعاد وجودی و حتی انتزاعی من و شما به ت حکومتمان گره خورده. هرکجای دیگر دنیا هم باشیم همینست. مگر می‌شود خود را جدا کرد و یا به کسی که دلخور از اوضاع و احوالات حکومتی است بگوییم "خب به تو چه که اوضاع خراب است؟" . این حرف را فقط احمق ترین انسان‌ها می‌تواند بزند. بگو من احمقم و می‌خواهم سرم را مثل کبک در برف فرو برم. این مقبول تر از آنست.


لالایی. چند وقتیه مدام به آهنگ‌هایی با این نام برمی‌خورم. بی هیچ قصد و هدفی. انتهای همه جست‌وجویم برای پخش کردن یک آهنگ منتهی به همین می‌شود. لالایی دریا دادور، لالایی حسین علیزاده و. .چرا ؟ نمی‌دانم!

احساس می‌کنم شرحه شرحه از فراق مولانا را بیشتر از هر وقت دیگری درک می‌کنم. اما نه فراق یار. فراق جاهایی که قلب، روح، عاطفه، روان و مغزم آنجاست اما حضورم نه! همزمان به بخشی از وجودم فکر می‌کنم که در خانه پدری در حال زندگی آرام و ساکت و بی دغدغه با خانواده است و بخش دیگرم در تهران در حال زندگی در ماوای آرامش بخشش است که به تازگی کشفش کرده و دوستانی(دوستی) که از همزیستی با وی به آرامش روانی می‌رسد. اما "حضور"م کجاست؟ هیچ‌جا! دقیقا جایی که نباید باشم؛ این می‌شود که مدام در تکاپوام برای  بردن این حضور به منزلگاهی که شان‌ش را دارد. اما بازهم مگر آنجا جای درستی است؟ خطای محاسباتی صورت گرفته. (فی الواقع احساسات خطای محاسباتی است) از لحاظ عملی ممکن نیست حضور و اشتیاقم در یکجا جمع شوند. رنج ابدی‌ای که هیچ وقت قرار بر تمام شدنش نیست. انسان، یتیم ِ پرتاب شده در زمان و مکان(آلبر کامو)


اوضاع اقتصادی مملکت اصلا خوب نیست. دوست داشتم حداقل قبل از این انفجار اقتصادی، از لحاظ اقتصادی مستقل شده بودم از خانواده و توی این شرایط تلخ و سخت و جانفرسا اینقدر من هم بار مضاعفی بر دردشان نمی‌بودم. خجالت می‌کشم از گفتن اینکه پول بدهید اما یک بخشی در درونم هم می‌گوید که می‌خواستند بچه به دنیا نیاورند. حالا که آورده اند ،همین است که هست. اصلا اگر پول نداری بیجا کردی بچه دار شوی. البته گفتن این قضیه خالی از لطف نیست که بنده فرزندی ناخواسته بوده ام . روال داستان کلا عوض میشود. همین که بنده را پس ننداخته اند خودش لطف بزرگشان بوده که البته به دیدگاه خودشان لطف کرده اند. از دیدگاه من اولین و بزرگترین ستمی که در حق من شده از جانب آن کسی است که مادر من را راضی کرده که بچه از جانب خداست و نباید آن را پس انداخت و خدا روزی رسان است و نگران تامین هزینه هایش نباش. هرکه میخواهد باشد، چه پدرم ، چه مادربزرگم، چه حتی خود مادرم. هرکس اینکار را کرده از او راضی نیستم. میتوانم حتی یک پارادوکس بزرگ بسازم و بگویم حلالت نمیکنم.

القصه، این شرایط بی اقتصادیِ حالِ حاضر، کمر مارا شکسته. مخصوصا منی که به شدت انسان پرخوری هستم. نه فست فود و از این مخلفات. نوشیدنی و خوشمزه جات زیاد میخورم. البته بازهم شکرِ خدا! مغزمان هنوز فعال است. هنوز هم میتوانیم چیزهای خوشمزه و ارزانی پیدا کنیم. یک پاکت شیر 2 هزار تومانی میگیریم با مقداری زنجبیل و نبات مخلوط میکنیم و محلول حاصل را میخوریم و مثل خر کیف میکنیم. به همین ها زنده ایم رفیق.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

لباس فوتوز | Clothing Photos دانلود فیلم و سریال ایرانی Stacey دکتر سلامت پنجره چوبی ارس Ali Poursoltani فروشگاه اینترنتی مانتو شیک