شاید چندماهی میشود که درست ننوشته ام. نوشتن برایم به مثابه مقابله است و من مدتی است انگار درگیر گیر و دار فرار از مغز و روان درونی خودم بودهام. شایدهم نه، نمیدانم. اما امشب عمیقا به مرگ و مفهومش میاندیشم. نه به معنایی هراسناک. به معنایی که ژروم ساوارای در آخر نمایش شگفتانگیز "رابینسن کروزوئه" در سیرک بزرگ جادوییاش، وقتی که شخصیت اصلی نمایش (رابینسن) پس از کوشش فروان برای رهایی از جزیرهای که در آن زندانی شده بود، بالاخره فرصت مییابد تا جزیره را ترک کند؛ اما تصمیم میگیرد که در جزیره بماند؛ چرا که تنهایی را به نوش و خوشی تمدن ترجیح میدهد. ناگهان خود کارگردان(ساواری) وارد میشود و از چمدانش یک خرگوش سفید بیرون میآورد و میگوید: " چه چیز میتواند تنها تر از یک خرگوش در مقابل هشتصد نفر آدم باشد؟ مشکل تنهایی را ظرف چند ساعت نمیتوان حل کرد. بله! مسئله مرگ است. شاید چند نفر از شما امشب پس از این نمایش بمیرید. وقتی به مرگ میاندیشم ، یک مسئله بزرگ است. پس امشب وقتی به خانههایتان بازگشتید و در جلوی آئینه ایستادید، شما هم میتوانید سیرک جادویی خود را داشته باشید. وقتی که رو به روی آئینه میخندید (دراینجا ساواری با لبخندش دندانهایش را نشان میدهد) بخشی از اسکلت خود را میبینید. مرگ در همانجا حضور دارد. "
تصور مرگ شاید در نگاه اول هراس آور باشد اما اگر اندکی به آن فرصت بدهیم از شدت هراسش میکاهد. مرگ غایت زندگی ماست و تمام زندگی مسیر آن. گوشه چشمی به آن داشتن نه تنها تار دیدن جهان نیست، بلکه واقع نگرانه ترین دیدگاهیست که میتوان به گیتی داشت. اگر بگویند که دو ماه دیگر خواهیم مرد ، مطمئنا سبک زندگیمان را عوض میکنیم و شاید به کارهایی بپردازیم که هیچ وقت جرات فکر کردن به آن ها را نداشتیم. زندگی در لحظه شاید نشدنی ترین شعاری است که هر ناصحی در گوش ما فرو میکند. آن هم با این وضعیت مدنی جامعهمان. یا در پی شادی از دست رفتهی سالیان دوریم، و یا در وحشت سالیانی که در پیش رو خواهد آمد. داشتن گوشه چشمی به مرگ، شاید اندوه پیش رو و فانتزی گذشته را کمرنگ تر کند و کمی با فضای حال حاضر مانوس مان کند. درست مثل آن لبخندِ دندان نمای ژروم ساواری و ربط دادن دندان هایی که از خنده دیده میشوند، به مرگ. مرگ در همه جا حضور دارد. حتی در شاد ترین لحظه، در لبخند. پس چرا به آن ننگریم و چرا نادیدهاش بگیریم؟
" آه مارسلو! چقدر دلم براش تنگ شده. اونم سر همچین چیزی از دستم ناراحت شد . داشتم یه خاطره ای که باهم بودیم رو براش تعریف میکردم و قولی که توی اون خاطره به هم داده بودیم رو براش یادآوری میکردم اما بعد از تموم شدن حرفام مارسلو گفت که اون نبوده . جکی هم ناراحت شد. صبح بود. ده دقیقه پیش. اما الان شبه. باید قرصهام رو بخورم و برگردم به تلاش های نافرجام نخوابیدنم ادامه بدم. جکی هیچوقت از دستم ناراحت نمیشد. اما از صبح ندیدمش."
برای جاشوا فقط یک روز گذشته اما نمیدونه که مارسلو و جکی 10 سال پیش توی یه تصادف کشته شدند. حتی یادش نمیاد که اونا دیگه پیشش نیستن . نه که به خاطر از دست دادن اونا به این روز افتاده باشه، نه ، این فراموشی ها از سر بیخوابیشه. خاطرات در هم ترکیب میشن، مثل چند تا سیروپ میمونن، وقتی بیخواب میشی انگار همه ی سیروپ های دنیا باهم ریخته میشن توی یه ظرف، و به هم زده میشن، به هم زده میشن تا تبدیل به یک مخلوط ناهمگن بشن. هیچ وقت نمیتونی بفهمی وقتی با انگشت یک قسمت از اون ترکیب رو برمیداری، مزه کدوم یکی رو داری میچشی، چون هر انگشتی که بزنی ، چند تا سیروپ همزمان میچسبن به انگشتت. خاطرات هم همینطورن. حتی اگر بعد از چند سال درمان بشه بیخوابیت، بازهم دیگه هیچوقت نمیتونی اون خلوص سیروپ ها رو داشته باشی. سیروپ ها دیگه هیچ وقت مثل اولشون نمیشن.
جاشوا با تراپیستش م میکنه، خیلی اوقات شده که درباره بیخوابیش حرف بزنه و اونم یک سری حرفایی زده که جاشوا جوابی براشون نداشته و از سر مبهم گویی فکر کرده لابد هنوز آمادگیشو نداره. جاشوا فکر میکنه آمادگی تحلیل حرفهای تراپیست رو نداره و این خیلی براش جذابه. دوست داره بیشتر بدونه و بیشتر گیج بشه. شاید اینها همه یه زاویه دید جدیدی باشند، و بتونه از لابلای اینها چیز جدیدی پیدا کنه.اما الان یک روزه که جاشوا درست نخوابیده. شایدم 10 سال. شایدم بیشتر.
لالایی. چند وقتیه مدام به آهنگهایی با این نام برمیخورم. بی هیچ قصد و هدفی. انتهای همه جستوجویم برای پخش کردن یک آهنگ منتهی به همین میشود. لالایی دریا دادور، لالایی حسین علیزاده و. .چرا ؟ نمیدانم!
احساس میکنم شرحه شرحه از فراق مولانا را بیشتر از هر وقت دیگری درک میکنم. اما نه فراق یار. فراق جاهایی که قلب، روح، عاطفه، روان و مغزم آنجاست اما حضورم نه! همزمان به بخشی از وجودم فکر میکنم که در خانه پدری در حال زندگی آرام و ساکت و بی دغدغه با خانواده است و بخش دیگرم در تهران در حال زندگی در ماوای آرامش بخشش است که به تازگی کشفش کرده و دوستانی(دوستی) که از همزیستی با وی به آرامش روانی میرسد. اما "حضور"م کجاست؟ هیچجا! دقیقا جایی که نباید باشم؛ این میشود که مدام در تکاپوام برای بردن این حضور به منزلگاهی که شانش را دارد. اما بازهم مگر آنجا جای درستی است؟ خطای محاسباتی صورت گرفته. (فی الواقع احساسات خطای محاسباتی است) از لحاظ عملی ممکن نیست حضور و اشتیاقم در یکجا جمع شوند. رنج ابدیای که هیچ وقت قرار بر تمام شدنش نیست. انسان، یتیم ِ پرتاب شده در زمان و مکان(آلبر کامو)
اوضاع اقتصادی مملکت اصلا خوب نیست. دوست داشتم حداقل قبل از این انفجار اقتصادی، از لحاظ اقتصادی مستقل شده بودم از خانواده و توی این شرایط تلخ و سخت و جانفرسا اینقدر من هم بار مضاعفی بر دردشان نمیبودم. خجالت میکشم از گفتن اینکه پول بدهید اما یک بخشی در درونم هم میگوید که میخواستند بچه به دنیا نیاورند. حالا که آورده اند ،همین است که هست. اصلا اگر پول نداری بیجا کردی بچه دار شوی. البته گفتن این قضیه خالی از لطف نیست که بنده فرزندی ناخواسته بوده ام . روال داستان کلا عوض میشود. همین که بنده را پس ننداخته اند خودش لطف بزرگشان بوده که البته به دیدگاه خودشان لطف کرده اند. از دیدگاه من اولین و بزرگترین ستمی که در حق من شده از جانب آن کسی است که مادر من را راضی کرده که بچه از جانب خداست و نباید آن را پس انداخت و خدا روزی رسان است و نگران تامین هزینه هایش نباش. هرکه میخواهد باشد، چه پدرم ، چه مادربزرگم، چه حتی خود مادرم. هرکس اینکار را کرده از او راضی نیستم. میتوانم حتی یک پارادوکس بزرگ بسازم و بگویم حلالت نمیکنم.
القصه، این شرایط بی اقتصادیِ حالِ حاضر، کمر مارا شکسته. مخصوصا منی که به شدت انسان پرخوری هستم. نه فست فود و از این مخلفات. نوشیدنی و خوشمزه جات زیاد میخورم. البته بازهم شکرِ خدا! مغزمان هنوز فعال است. هنوز هم میتوانیم چیزهای خوشمزه و ارزانی پیدا کنیم. یک پاکت شیر 2 هزار تومانی میگیریم با مقداری زنجبیل و نبات مخلوط میکنیم و محلول حاصل را میخوریم و مثل خر کیف میکنیم. به همین ها زنده ایم رفیق.
درباره این سایت